هرگز وداعِ
جانم نکردی
ای آنکه تنها تو!
پشیمانم نکردی
آن شب که در بغض
خنداندیام کو؟
آن جمله در گوشم
که میلرزاندیام کو؟
ای آنکه چشمانش غمی چون شاعران داشت
چون سایه در مأوای جانش ارغوان داشت
صراحت ِ گزنده اش هم مهربان بود
آن مِی که شیراز ِ تمامِ دختران بود!
هرگز وداع ِ جانم نکردی
ای آنکه تنها تو پشیمانم نکردی
برگرد به دلتنگی اگر باقی عمرت گذرد چه
برگرد پس این قصه که این شهر مرا میفشرد چه
ای وای اگر این گریه که من میشنوم مال تو باشد
برگرد اگر بی خبر از درد تو خوابم ببرد چه
ای کتابی که هنوز آغوش دریا را به سمتم می گشایی
مه گریبانم گرفته بی ثمر از من نپرس جانم کجایی
آخرین یادی که دارم از خودم ره سمت خاموشی گرفتم
تا نشانم دادی آن زخم نهان را من فراموشی گرفتم