از زمزمه دلتنگیم
از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی
نه تاب سخن داریم
آوار پریشانیست
رو سوی چه بگریزیم
هنگامۀ حیرانیست
خودرا به که بسپاریم
تشویش هزار آیا
وسواس هزار اما
کوریم و نمیبینیم
ورنه همه بیماریم
دردا که هدر دادیم
آن ذات گرامی را
تیغیم و نمیبریم
ابریم و نمیباریم
منو تو آن دو خطیم آری
موازیان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغاز
به یکدیگر نرسیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت
ولی به فکر پریدن بود
ما هیچ ندانستیم
بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید
گفتیم که بیداریم
من راه تورا بسته
تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست
وقتی همه دیواریم
منو تو آن دو خطیم آری
موازیان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغاز
به یکدیگر نرسیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی
که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت
ولی به فکر پریدن بود