در انتهای شبی که
منِ تو و منِ من
در جدال بودند
تمام خاطرههامان
به جای آنکه وساطت کنند
لال بودند
در انزوای تنم، در خودم، پناه به تو بردم
منی نبود، همه تو بودی
چنان به باورِ نیستِ خودم یقین دارم
که شک ندارم همین شعر را هم تو سرودی
من را زِ من بستان برو
تنها زِ گورستان برو
من آشنای شب شدم
تنها بذارم با خودم
من را بگیر از من، برو
از شهرِ دل بستن برو
من ماهیام در تُنگِ تَنگ
این شیشه را بشکن، برو
من آسمان شبم، من غم سکوت کویرم
منم که معنی هیچم
بیا که دور گلویم، طناب خاطرهها را
به یاری تو بپیچم
میان جنگ من و من، تو زخم خوردی و رفتی
اسیر ماندی و تنها
بیا و ناجی خودت باش، در این جنونِ نَفَسکُش
در این تقابلِ مَنها
من را زِ من بستان برو
تنها زِ گورستان برو
من آشنای شب شدم
تنها بذارم با خودم
من را بگیر از من، برو
از شهرِ دل بستن برو
من ماهیام در تُنگِ تَنگ
این شیشه را بشکن، برو