می دانم شبی در اوج زیبایی می آیی
تو بارقصی تماشایی می آیی
می دانم
بیمارم تو با درمان تنهایی می آیی
به گوشم همچو لالایی می آیی
می دانم
هربار اسمت روی لبم چشم مرا تر کرد
ای بی خبر از حال و روزم ، بی خبر برگرد
ای رفته از دست
رفتم از دست
این فاصله اگه چه بسته دست و بالم را
فریاد زده گاهی سکوتم حس و حالم را
ماندم به پایت
تا نفس هست
در شهرم به جا مانده هوای ابری ات
بردی دل ، برید این دل از بی صبری ات
هربار اسمت روی لبم چشم مرا تر کرد
ای بی خبر از حال و روزم ، بی خبر برگرد
ای رفته از دست
رفتم از دست
این فاصله اگه چه بسته دست و بالم را
فریاد زده گاهی سکوتم حس و حالم را
ماندم به پایت
تا نفس هست