ای آنکه در خوابم مرا
غرق تماشا میکنی
از خویشتن گم میکنی
در خویش پیدا میکنی
زخمی نمی ماند به دل
دردی نمی ماند به تن
از خویش زخمی میزنی
با خود مداوا میکنی
«پل میزنی از دست من
تا سیب سرخ آرزو
حوّایی و با تو زمین
یک بزم جاودانه شد
در من عبورت لحظه ای
از یک دمِ مستانه شد
دل بر مدار عقل بودو
بعد از آن دیوانه شد»
دوری و در جانی هنوز
آن شوقِ پنهانی هنوز
یک آسمان دلتنگی ام
امید بارانی هنوز