فصل بهار که اومد یارمن از در اومد تموم انتظارم رنج وغمم سر اومد
هنوز اما ننشسته لبونش همچون شکر
باخنده ای بمن گفت میخام برم به سفر
یار من رفته سفر خدا بهمراهش باد
تا برگرده از سفر دل من رفته از یاد
وای اگر عاشق بشه نگیره یادی از ما
بااین همه تنهایی کجا برم خدایا
این زندگی چی میخاداز جون من خسته
که هر روزش یجوری دل مارو شکسته
من دیگه توبه کردم از عشقی گویم سخن توهم ای دل قبول کن این عهدو پیمون من