سروِ سپیدِ ماندگاری ای پرستار
در فصل درد ما بهاری ای پرستار
شب بود و تاریکی نشسته بر تن شهر
گویا سلامت کرده با تن های ما قهر
از هر طرف امواج غم ها در تلاطم
افتاده بیماری به جانِ جان مردم
گاهی نفس در سینه ها هم تنگ میشد
نقاشی اُمیّد ها کمرنگ می شد
دستی رسید و دردها را مرهمی شد
باران نمی آمد ولی او شبنمی شد
سرو سپید ماندگاری ای پرستار
در فصل درد ما بهتری ای پرستار
فرقی ندارد سُرمه ای یا سبز و آبی
رنگِ زلالی ، چشمه ای تو بی سرابی
تو هرچه می پوشی لباسی از امید است
مثل دلت پیراهن مِهرت سپید است
با دست تو تقویم غم ها یک ورق خورد
دستان پاک ات با خودش دلواپسی بُرد
رفتار تو “اَمن یُجیبی” مستدام است
گاهی شفا در واژه هایی بی کلام است