به تو ای یار از این خسته ترین یار سلام
از دل غمزده و جان گرفتار سلام
آه دیگر برس از راه، برس تا نشود
اینقدر بغض در این سینه تلنبار، سلام
تو ببین که جز وصال تو ندارم آرزویی
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
قمری و در میان شب تار خواهی آمد
پس از آن که من نمانم، به چه کار خواهی آمد
من همانم که تورا دیدم و نشناخته ام
بارها بین همین کوچه و بازار...سلام
رد شدی از بغل مردم خوابیده شهر
مرده در مسلک این طایفه انگار سلام!
تو ببین که جز وصال تو ندارم آرزویی
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
قمری و در میان شب تار خواهی آمد
پس از آن که من نمانم، به چه کار خواهی آمد