سال 1413 عه و من تو زیر زمین خونمون یه سفینه ساختم
بدون مقصد و بدون هدف رفتم به سمت فضایی که هیچ جاشو نمیشناختم
چشامو بستمو رفتمو بعد از چند دقیقه حس کردم که معلق شدم
دیدم وسط یه دریای سیاه و تاریک و زیبامو حس کردم که موفق شدم
حس کردم یه نیرویی منو داره میکشه سمته خودش و میگه بیا زودتر
به پشت سرم نگاه کردمو باورم نمیشد که از زمین و آدماش دارم میشم دورتر
ساعت روی سفینم نشون میداد که از زمان حرکتم 20 سال گذشته
خوشخالم لبخند میزنم چون میدونم این مسیر دیگه بدون برگشته
شُل توی فضا میرم، روی سیاهی سوارم
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
ذهنم خالیه خالیه، نیازی به جاذبه ندارم
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
تو فکر بودم که یهو نور شدیدی نظرمو به خودش حسابی جلب کرد
شجاعتم میگفت برم به سمتش اما ترسم میگفت مرد حسابی برگرد
رفتم وسط نورو یادمه که چشمام ندید واسه چند لحظه هیچ جایی روو
چیزایی دیدمو شنیدم که هیچ جمله ای نمیتونه وصف کنه اونهمه زیبایی رو
رفتم تا جایی که رسیدم به دیوار بزرگی که وسطش دوتا در داشت
در راست به سمت مرگ و سمت چپ زندگی جاودانه ،یهویی ترس ورم داشت
مرگ یا جاودانگی عجب انتخابی، واسه منی که زندگی کردم به اندازه کافی
مرگ؟ نمیدونم چطوریه! عرق کردم، اوففف عجب اضطرابی
ترسمو کنار گذاشتمو به خودم جرات دادمو دَر راستو باز کردم
که یهو تبدیل به یه بچه شدمو مجبور شدم دوباره به زمین برگردم
شُل توی فضا میرم، روی سیاهی سوارم
یه صدای عجیبی میشنوم که، میگه راه فرار ندارم
به زمین نزدیک میشم باز، عجب حال عجیبی
از چند ثانیه ی گذشته، چرا پس چیزی یادم نی
شُل توی فضا میرم، روی سیاهی سوارم
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
ذهنم خالیه خالیه، نیازی به جاذبه ندارم
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من