از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مُرده بود، گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مُرده بود، گرچه آدم زنده بود
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مَرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلو
من در این ایام زَهرم در میان زَهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
باد جنگل را بیابان میکند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نَرُست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نَخُست
در کویری سوت و کور در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگِ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است