تو نماندی و زمان یکسره تکرار تو بود
تک تک پنجره ها زخمی آوار تو بود
تو نماندی و بتِ یاد تو ایمانم شد
و زمین گوی غریبی ست که زندانم شد
حاکم پاییز ، عشق غم انگیز
تو بگو من چه کنم با غم ناخوانده ی تو
بی کس و تنها ، مانده ام اینجا
من دلبسته به آرامش جا مانده ی تو
تو نماندی و جهان ترد از آغوشم کرد
و فراموشیت از یاد فراموشم کرد
تو نماندی و خیالات تو همزادم شد
غم سنگین سکوت پهنه ی فریادم شد
بی تو در حسرتم از ثانیه هایی که گذشت
از تماشای تب و تاب نگاهی که گذشت
من به هر چیز بجز عشق تو دل بستم رفت
تو نماندی و دگر جان من از دستم رفت
حاکم پاییز ، عشق غم انگیز
تو بگو من چه کنم با غم ناخوانده ی تو
بی کس و تنها ، مانده ام اینجا
من دلبسته به آرامش جا مانده ی تو