احساس کردم توی سی و پنج سالگیم باید این اهنگو برای شروع داستانی که در چند سال پیش داشتم بخونم
ادمی که تصمیم می گیره از فضایی که توش هست بیرون بزنه و هیچ وقت خونشو یادش نمیره
قلبی که شکست دستی که نوشت از دلش می خواست که بیشتر فقط بده وقت بهش
خوب می دونست که بیشتر از این حقشه دست به کار شد بال و پر گرفت
با تنهاییاش می ساخت دوستیشو با دلتنگیاش از خونه دور میشد
از نفرینا گذشت ترسیدن موند به خودش قول داده بود و خودشو کشوند
من این خونه رو همه جا با خودم میبرم میبرم میبرم میبرم میبرم میبرم
تو خونه هوای سرد زد پا شد و بساط و جمع کرد
همون و چسبید به نقشش همه فکر می کردن بچست
جلوی اینه می گفت نقشه هاتو تاجری برو
تا روز رفتن رسید و تنتو برزخ کشید و
ارزوتو پاک
من این خونه رو همه جا با خودم میبرم میبرم میبرم میبرم میبرم میبرم
من این خونه رو همه جا با خودم میبرم میبرم میبرم میبرم میبرم میبرم
قلبی که شکست دستی که نوشت از دلش می خواست که بیشتر فقط بده وقت بهش
خوب می دونست که بیشتر از این حقشه دست به کار شد بال و پر گرفت