روزی از روزهای درگذرم
سفری از یک بند به بند دگر
ته یک قطار به سمت عدم
نیم نگاهی به بیرون اب درخت
جاده ای تنها در دل جنگل
راهی از راه های دور و دراز
ماه می اید و می آیم باز
پی گرمای نسیم نفس هایت
از ته چاه چاله ای دیدم
از غروبی به رنگ موهایت
مشت میکوبم تا ببینم باز
سرمه ای از کبود چشم هایت
واژه واژه باز میخواندم و تو
کودکانه داشتی اشک میریختی
لگدی زد به در نگهبان شب و
رختی از دل که بر نمیبندی
امشب از ناله های هم بندان
همه ی جمع تا صبح بیدارند
قدمی زیر نور ماه باید زد
اگر این زخم های کهنه بگذارند
از ته چاه چاله ای دیدم
از غروبی به رنگ موهایت
مشت میکوبم تا ببینم باز
سرمه ای از کبود چشم هایت
ناگهان حرف ها اینجا
خبر از صلح میدهند این بار
همه خوشحال به سمت وطن
من ولی توی شکم و اما
ترسم از لحظه ی فراموشی است
شاید اینبار چاره تنهایی است
شاید اینبار پس از اسارت من
چاره ام درد و آه و خاموشیست