نه آوایی نه رویایی نه دنیایی بی تو مانده به جا
نه میجویی نه می آیی نه میخواهی عشق پاک مرا
نه میخوانی نغمه های مرا نوای بی همنوای مرا
نه میپرسی این سکوت سیه چرا بر لب ها نشسته
تو هم دیگر وفا با ما نداری که با غمها مرا تنها گذاری
نه میدانی ماجرای مرا دل با درد آشنای مرا
نه میبینی رنج دوری تو چو خاری در پا شکسته
تو هم دیگر وفا با ما نداری که با غمها مرا تنها گذاری
چو اشکی که در خیال تو ریزم ندانم چرا ز خود میگریزم
کجا میروم ندانم بیا تا مرا بود نیمه جانی
که میترسم افتم و برنخیزم نمانده به جان توانم
بهار دگر که گل شکفد خزان شود عمرم آه
چرا نشوی چرا نشوی ز درد من آگاه
تو هم دیگر وفا با ما نداری که با غمها مرا تنها گذاری